آفتاب کم جان اول صبح ،کم کم رنگ می گرفت.برگهای مینیاتوری موی پهن شده؛به سبز سیر می زدند. چتر برگهای انجیر سایه انداخته بود گوشه ی حیات .از اولین روزهایی که پا به این خانه گذاشته بودند تا حالا خیلی گذشته بود.درخت انجیر آن سال دو ساقه ی بی جان به نظر می رسید که کرده بودند در دل خاک به امیدی. یادش به خیر چه جیغی کشید از دیدن آن حیات نقلی با آجرهای بهمنی و آن دیوار بلند سیمانی طرف همسایه
وای بالاخره خونه دار شدیم سیاوش می گفت قدیمیه؛اما خب... و او چرخ می زد و می خندید:مثل خونه ی قصه هاست.حریر صورتی که پشت پنجره نقش انداخت ،راحله دستی به کمر زد و با نگاه خریدارانه ای سری جنباند :قشنگه.روی مبل نشست.استکان چای را توی دست چرخاند و خیره شد به بخاری که با کرشمه بالا می آمد خانه حاضر شده بود.چشمهایش را بست
چشمهایش را باز کرد. و برای آخرین بار به خانه نگاه کرد.حالا بعد از سالها خانه ای را می دید که به وسعت تمام قصه های زندگیش بود. نوشته شده توسط باران
� �
eed shoma mobarak
3421 بازدید
2 بازدید امروز
0 بازدید دیروز
19 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian